محیامحیا، تا این لحظه: 11 سال و 1 روز سن داره

محیا زندگی مامان و بابا

روزهای اول زندگی من

سه شنبه 17 اردیبهشت بابایی حدود ساعت ده اومد بیمارستان دنبالمون تا همه با هم بیایم خونه طفلی مامانی خیلی درد داشت به سختی میتونست راه بره منم که واسه خودم خوابیده بودم قبل از ترخیص از بیمارستان ازم آزمایش خون رفتند که خداروشکر فاویسم نبودم اما یه کوچولو زردی داشتم که به مامانی گفتند فردا دوباره چک کنید وقتی پام به خونه باز شد، مامانی و بابایی همه چیز رو از قبل آماده کرده بودن، اتاقی واسم چیده بودند، کلی لباس و اسباب بازی برام گذاشته بودند توی کمد (دست مامان بزرگ و بابابزرگ به خاطر خرید سیسمونی درد نکنه انشالا بزرگ بشم جبران میکنم حالا فقط میتونم واسشون بخندم ) مامانی از توی بیمارستان خیلی سعی میکرد بهم شیر بده اما هنوز شیر نداشت به ناچار ما...
29 آبان 1392

بالاخره من به دنیا اومدم

بالاخره روز 16 اردیبهشت ساعت هفت و سی دقیقه بامداد با وزن 2500 گرم، قد 47 سانتی متر و دور سر 33 سانتی متر در بیمارستان پارس به دنیا اومدم. مامانی اولین کسی بود که من رو دید بعدش مامان بزرگ و بابایی این سعادت رو داشتن تا منو زیارت کنم خیلی کوچولو بودم واقعا افراد باید خیلی شجاع میبودند تا بتونن منو بغل کنن میگین نه نگاه کنین قضاوت با خودتون       میبینید لباسهام چقدر واسم بزرگه آخه من خیلی کوچولو بودم ولی نگران نباشید خداروشکر مامانی و بابایی خیلی بهم رسیدن حالا که شش ماهم تموم شده لباسهام اندازمه  به افتخار مامان و بابای خوبم بزن دست قشنگرو ...
28 آبان 1392

دوران مرخصی قبل از زایمان و روز زایمان

مامانی از هفتم اسفند دیگه نرفت سرکار چون هم مرخصی استحقاقی داشت که باید استفاده میکرد و هم خب توی خونه خودش و تو راحت تر بودین. امام بهش خیلی سخت میگذشت آخه تو خیلی تکونهای محکمی میخوردی و ضربه های شدیدی میزدی مامانی هم تنها توی خونه بود هم حوصله اش سر میرفت هم نمیتونست زیاد کار کنه. شبها  هم اصلن خوابش نمیبرد خیلی کمخوابی داشت مخصوصا سه ماهه آخر. البته آخرای اسفند بود که مامان چیشی حالشون بد شده بود ورم زیادی کرده بودن و مامانی وقتی میدیدشون خیلی ناراحت میشد و گریه میکرد، هر چی بهش میگفتن اینجا نمون برو خونه گوش نمیداد آخه مامان چیشی رو خیلی دوست داشت خلاصه با کلی دارو حالشون بهتر شد و مامانی روحیه گرفت.  مامانی هفته 37 سونو داد د...
18 آبان 1392

خاطرات دوران بارداری

مرداد 91 بود که مامان و بابا از خدا خواستند که یه نی نی سالم و صالح بهشون بده، خدای مهربون هم دعاشون رو مستجاب کرد. در تاریخ  18/6/91 بود که مامانی و بابایی از طریق بی بی چک متوجه شدن که نی نی دارن. فردای اون روز که یکشبنه بود مامان و بابا با هم رفتند آزمایشگاه دکتر دانشبد تا از طریق آزمایش خون مطمئن بشن  که یه نی نی توی دل مامانیه. حدود نیم ساعتی طول کشید تا جواب آماده بشه توی کاغذ آزمایش نوشته بود 250 یعنی مثبت بود. اونها هم خوشحال و شاد اومدن خونه اول به مامان مامانی گفتن آخه قرار بود دوشنبه مامان و بابا به همراه مامان و بابای بابایی برن سفر. مامان زنگ زد دکتر اما دکتر گفت من جای شما بودم نمیرفتم سفر حالا با مسئولیت خودتون. ما ه...
18 آبان 1392
1